یادداشت های مستر شوکولاتی

ساخت وبلاگ
عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 40 تاريخ : شنبه 19 اسفند 1402 ساعت: 5:06

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 28 بهمن 1402 ساعت: 20:19

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1402 ساعت: 23:49

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1402 ساعت: 14:43

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 16 دی 1402 ساعت: 15:59

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1402 ساعت: 17:51

عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،رفتیم مغازه مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ، از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 27 تاريخ : شنبه 2 دی 1402 ساعت: 14:41

1_ صبح ساعت ۶.۳۰ بیدار میشم تا برسم سرکارم میشه ساعت ۷معمولا وبلاگ گردیم از همین ساعت ۷ صبح شروع میشه تا نهایت ۷.۳۰ یا ۸ ، بعدش نهایتا تا ساعت ۲ یا ۳ ظهر شاید چند باری بیام سر بزنم به وبلاگم ، ولی ساعت ۳ که معمولا میرم خونه وبلاگم رو دیگه چک نمیکنم تا فرداش ، وقتم در اختیار خانواده ام میشه...2_ ساعت ۳ نهایت ۳.۳۰ نهار و نهایت یه ساعت بعدش خواب ظهر ، عصرش درس میخونم یا نهایت برا خرید با بی بی میرم بیرون،3_ اصلا اهل صحبت کردن نیستم ، بیشتر مواقع سکوت رو انتخاب میکنم ، تو جمع و مهمونی ها اغلب ساکت هستم و بیشتر شنونده.بیشتر مباحثی که اطرافیان میکنن رو بلدم و میتونم اظهار نظر کنم ولی قبل از اینکه حرفی بزنم با خودم میگم خب اینو که بخوام بگم چه فایده ای برا کسی داره ؟ بعد میبینم هیچ فایده ای نداره دوباره ساکت میشم !می‌دونم آدم حوصله سربری هستم ولی خب چه کنم منم مدلم اینطوریه...4_ در مقابل حرف زور هیچ وقت کوتاه نیومدم و معمولا چوبش رو هم خوردم5_ به شدت خانواده دوست هستم ! بی بی رو اندازه جونم می‌خوام ( اون موقع که میخواست بستری بشه بیمارستان ، اون موقع فهمیدم چقدر دوستش دارم ، عین خر گریه کردم یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1402 ساعت: 23:18

از بین فامیل های خانومم ، فقط با یه چندتایی از ارازلشون حال میکنم ، یکیش پسر دایی خانومم هست، ۳۵ سالشه و مجرد ،تهران زندگی می‌کنه یکی دو سالی شاید یه بار بیاد شهرستان و می‌ره. اسمش رضاس .این اومد پیش عمه اش ، یا همون مادر زن من ؛ از در که اومد داد زد جووووون دختر خوشگله رو ببین ( با مادرزنم بود) بغل کردن همو و دیدم یه حرفایی میزدن من قفل کردم یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1402 ساعت: 23:18

بالاخره دیروز بی بی با مادرش رفتن دکتر زنان ... کلا خوشش نمیاد بره دکتر دیگه مجبور شد برای غربالگری و آزمایش بره ،... دکتر کلا مسافرت رو ممنوع کرد براش ( خداروشکر ) کلی ناراحت شد ولی خب واقعا به ریسکش نمی ارزه ...دیروز عصری باهاش رفتم غربالگری ، خیلی باحال بود ،نی نی رو دیدم تو شکم بی بی ( چه شعری شد یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1402 ساعت: 23:18